پس از صدسال تنهایی
گمان کردم کبوتر صحبتش را
از سر بد خُلقی من
میکند پایان
سخن ها میکنند کوتاه
اگر در انجمن آیم
زمین آشفتگی اش را
به جرم مستی ام هر دم
به گل ها میکند اجبار
جهان دار مکافات است
اگر من زنده ام اکنون
نه تقدیری
نه تدبیری
نه عشقی
ولی حالا که عشق دارم
تو را دارم
و تو یار دگر جز من
نمیدانم چه تعریفی
میان کنج لب هایم و با پیشانیت باشد
نمیدانم چه رازی
بین دستانم و با آغوش تو باشد
تو آن مهری که میگفتی
به زودی باز می آیی
به آبانم رسید این سال
به سردی رو نهاد پاییز
و من در عمق اسفندم به دنبال تو میگردم…

علی حیدری خورموجی

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه