شعر دروغی بود و بس – فرزاد صفانژاد

گفتی از عشقِ تو درگیرم دروغی بود و بس جز تو دستی را نمیگیرم دروغی بود و بس
..
کاشتی بذرِ محبت را به قلبم نازنین
از وفایِ دیگران سیرم ؛ دروغی بود و بس
..
گفتمت تا آخرش با من بمان ؛ گفتی به چشم
سخت در دامِ تو زنجیرم دروغی بود و بس
..
باتو گفتم چون که پیمان بسته ای مَشکن دِگر
گفتی از حرفِ تو دلگیرم دروغی بود و بس
..
از نگاه دیگران گفتی که مِهرت را بگیر
باتو پیوند است تقدیرم دروغی بود و بس
..
بارها گفتی که می دانی دلم را برده ای ؟
اینچنین شد عذر و تقصیرم دروغی بود و بس !
..
آخرین حرفِ دلت را گفتی و رفتی دِگر
گفته بودی بی تو میمیرم ؛ دروغی بود و بس
..
فرزاد صفانژاد
..

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه