.
در من زنی همیشه جیغ میکشد
روی رگِ دستِ خودش تیغ میکشد
.
میخواهد خودش را خلاص کند
از هر چه زندگیست آس و پاس کند
.
در من زنی همیشه درد میکشد
این زندگی لعنتی به نبرد میکشد
.
از چشمِ هیزِ مردِ همسایه او فرار
از ترسِ اینکه نشود شبی شکار
.
چادر کشیده چشم و مو و صورتش
از ترسِ حیا و آبرو و عورتش
.
در من زنی همیشه داد میکشد
دنیا به دو دَستگی و تضاد میکشد
.
در من زنی همیشه مَرد میشود
درگیرِ نرفتن و عقبگرد میشود
.
ماندن شده سرنوشتِ چشمانش
اینجا زنی همیشه دلسرد میشود
…….
 فرزاد صفانژاد
..
…..

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه