شعر روزنه ای به بن بست – ناصر آکیاد

خودفریبی قادرم!
ببین…
تن پوشم، خرقه ٔخدائیست !.
می دانم‌،:
مستأصل ودرمانده
می مانم.

به تاوان قصورم،
شکست، غرورم.

تسلیمم‌،
محتاج‌ِعزّت،.
تسلیمم.

هرچه داشتم..
برترینش داشت..
هرچه کاشتم ..
همان،شدبرداشت

در تکیه ای آرام‌،
برجایگاهش
فروتنانه،
درجنبش وتکاپویی
برحفظِ تعادل دوپایم
ناشیانه.

گوش فرا ده ،
سکوتت را
می شنوی؟؟
درإشراف او
قدم می زنی
به لرز زانو!.

تشخیص منفعت مان ،
سوٕتفاهمی !
آدم…عبرت,
بخشیدمان از غرور،
تا رسیدن مان
به عزت.

وَ ما هزاران سال..
درگیرِ یک حس پوچیم وبرتر!
خردسال و کهنسال.

ورق میزنم گذشته ها را
درسکوتم….
بالامیروم،هستم….
پایین می افتم ،هستم،….
بر مشقت ورنج،
نشستم.!

بگو‌:
ای بار ِ تووخالی بر پُشت،
تو را ،کی بستم؟؟

بازگردانم‌،به او،من
باز می گویم، به من:من!؟

در پایان راه‌ ناهموار او‌
حتمی…
نوری می تابد
از روزنه ٔ بن بستی.

ناصرآکیاد (سد برات دیوز)

Loading

امتیاز بدهید

نظر

افزودن دیدگاه