.
خونِ تو پاشیده در آئینه
فانوسِ عمرت رو به خاموشی ست
این لحظه ی منفورِ نفرینی ،
پایانِ تلخِ یک هم آغوشـی سـت
..
در فکرِ تنها بودنم هستم
وقتی که دوری از من و رویا
میترسم از این خلوتِ بی تو
میترسم از هرلحظه ، از فردا
..
مانند گنجشکی که ترسیده
لبریزِ غم ، مغموم و گریانم
این آخرین شعر زمستان است
در شرجیِ شب هایِ عریانم
..
دستم که خالی مانده از دستت
ابرِ دوچشمانم پُر از آب اسـت
رویایِ من را بادِ سردی برد
من ماندم و قلبی که بی تاب است
..
وقتی که لذت های دردآلود
همچون خیانت پیشه ی ما شد
آینده را در هیچ حل کردیم
تنها شدن اندیشه ی ما شد

.
 فرزاد صفانژاد
.
.

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه