« دل سپرده »
من دل سپرده ام سر کوی ولای تو
روز ازل بـشد دل من مبتلای تو
روز الست1 تا که بگفتـی ، بگو بلا
من لا نـگفتم و بـگفتم بلای تو
در طول عمر ، دولتـی آورده ام به دست
نَـبْود مگر که از درِ دولت سرای تو
دولت برای من نَـبُوَد ثروت جهان
این دولتـم هدایت خلقت برای تو
مهمانسـرای دور جهان کـی پذیردم
گـر نـاپذیردم در مهمانسـرای تو
گر سنگ خاره بر سر من می خورد زِ چرخ
راضی نِـی ام که سنگ بـیاید به پای تو
چون کودکم که کار ندانسته از ازل
هر کار کرده ام، زِ دیدن هر کارهای تو
سنگ جفای چرخ،سر و دست من شکست
دارم امید بِـه2 شود از مومیای تو
دست وسرم شکست ولی چاره اش کجاس
جز آنکه ره رَوَم سوی درمانسرای تو
خفاش کی توان برِ خورشید پَـر زند
وای از کسی که هیچ نفهمد وفای تو
٭٭٭
1- روزی که در عالم ذر خدا از انسان عهد و پیمان گرفت 2- بهتر
حسن مصطفایی دهنوی

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه