روزگارم شده تاریکی و ظلمت
چه کنم
همه احساس وجودم شده در بند حقارت
چه کنم
آن همه عشق و محبت که نموم به همه
رفت به اعماق سفاهت
چه کنم
در نگاهی لجن و خوار و کثیفم
الکن و لال و ذلیلم به قضاوت
چه کنم
آسمان آبی و خورشید به چشمم
همه باران کثافت
چه کنم
آدمی پاک و عزیز است عزیز
گر بگویند نداری تو بکارت
چه کنم
آبرویم چو نسیمی رفت ز دستم
ای لب خشکیده با مُهر سکوتت
چه کنم
دیده گانم شده مبهوت سیاهی ز نفس
با نگاه شده بر چهره ی من بی حرکت
چه کنم
تا به دیروز همه یار و مریدم بودند
لیکن امروز با رشته ی باریک رفاقت
چه کنم
من غباری متحرک به زمینم
با لگدمالی این کهنه خرابت
چه کنم

اصغر محمودی (( مور ))

Loading

امتیاز بدهید

نظر

افزودن دیدگاه