الهی ، شکـرت ای پـروردگارا ببینم حِکمتـت ، را آشکارا
نـمی دانم چـرا این حکمـت تـو چرا با مـن نـمی سـازد مــدارا
نمیدانم تو را حکمت چه رنگست چرا بر طبع مـن ، نَـبْود1 گـوارا
ترحـم در دلــت ،کـی ره بیابد دلـت نَـبْود کم از، آن سنگ خـارا
طریق حـــکمتـت پنهان نـمودی به پنهـانـی ببینـم ، آن نگارا2
تو را پنـهان زِ چشـم خـلق بـینم نـه پنهـانی و نِـی واضح ، بصیرا
نمی شـاید ،تـو را بینــم برابـر نـه اینجـا و نـه در بلخ و بخارا
شنیـدم وصـف دل نرمـی و لطفت دلـم بستم به لطفـت، ای دل آرا
ترحـم بر دل زارم ، نـکــــردی غضـب کردی تو بر من ، ای کبیرا
شمــا ای زاهدان خـاص یــزدان رضا سـازیدی اش،از من خـدا را
حسن3 گر فاسق وگر زاهد ونیک رضـای تـو بجویـد ، ای غفـورا

حسن مصطفایی دهنوی

٭٭٭
1- نباشد 2- معشوق 3- نام و تخلص شاعر

 

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه