شعر من چطور شاعر شدم – حامد نوروزی

شب که می آید همه آسوده خاطر می شوند
در دل ما خاطرات از نو نمایان می شوند
می نشینی لحظه ای با یاد من گل می کنی
وامق ، عَذرا ، لیلی ، هَزاران می کنی
تو همه جانِ جهانی ، درد ما را چاره کن
تو چو حسم می کنی ، زنجیر غم را پاره کن
با حِس خوبت به من ، انگار شاعر می شوم
تا که از یادم روی ، انگار بی شعر می شوم
باز گفتی ، من چطور شاعر شدم
گر تو هم دل را بذاری جای من ، بهترازمن می شوی
پس نمی دانی چرا شاعر شدم؟
پس نمی دانی چه دارم می کشم؟

Loading

امتیاز بدهید

نظر

  • هنوز نظری ندارید.
  • افزودن دیدگاه