دسته: نوشته های فاطمه مقیم هنجنی

بهمن 13
بن بست – فاطمه مقیم هنجنی

ای که تا پر باز کردم آسمانم را گرفتی تکیه بر دیوار کردم سایبانم را گرفتی بالِ پروازم شکسته زیر باران های حسرت بارشی از غم به جان زد تا جهانم را گرفتی سفره ای رنگین به پا کردی ومهمانی گرفتی دعوتم کردی واما قرص نانم را گرفتی بغض سربی درگلویم چنگ زد وقتی که […]

آذر 16
شعر آیه – فاطمه مقیم هنجنی

ای آنکه هر شب درغمت ناکوک شد احوال دل جانم چو بم صد پاره شد کردم رها امیال دل جنگی به پا کردی به دل،گردان غم لشکر کشید گفتی بخوان این آیه را ، سرکوب کن آمال دل بودم رها چون قایقی بی سرنشین برروی آب موجی به پا کردی،سرابی مانده در جنجال دل بر […]

آذر 16
شعر جانِ دختر – فاطمه مقیم هنجنی

شمع جانم، درنبودت بی قرارم ،جانِ دختر ازغمت گشتم چومجنون، اعتبارم ،جانِ دختر شکوه کردم برخدایم ،دین وایمانم توبودی چشم بستی پرکشیدی ازدیارم،جان دختر طالعم شد درد وحسرت بی وفا،بابا نبودی! شاه دل تنها توهستی افتخارم ،جان دختر آن نگاهت وقت رفتن ،شد عذابی جاودانه آتشی شد شعله زدبر روزگارم ،جان دختر تکیه گاهم سینه […]

آذر 30
شعر فال بد – فاطمه مقیم هنجنی

غم آمد و جان سوخت و شب باز عیان شد دریاب جهان را که قدمگاه خزان شد گر طالب وصلی و سر زلف پریشان برخیز غنیمت بِشِمُر ،عمر ، گران شد ! هرجا که غمی هست؛ بدان عشق در آنجاست عشقی که غمش تا به ابد قاتل جان شد دوش از غم عشق تو زدم […]

مهر 21
شعر حاکم ، عشق – فاطمه مقیم هنجنی

عشقِ روی چومهش تاب ازاین دل ببرد به نگاهی به کلامی؛همه قانون زعاقل ببرد چه نهفته است پسِ چهره زیبای نگـــــار جهدعقل بی جابوَد؛سعی باطــل ببرد جهدآن عاشق خسته ننشیند به بــــــار نتوان بی همتش این عشق به منزل ببرد گرشود همدل وهمسازباایـن دل زار ره بیابم به بهشتش غمم کامـل ببرد چهره مه پیکرش […]

مهر 21
شعر چشم تو – فاطمه مقیم هنجنی

دیریست که من عاشق چشمان توهستم دیوانه ی آن چشم غزل خوان توهستم من زاده شدم عشق بورزم به نگاهی لا دینم ومستم ،که مسلمان تو هستم؟ برمن نگهی گر نکنی مست وخرابم پرکن قدحی واله وحیران تو هستم زاهد دهدَم پند ز خدا شرم نداری حاشا که ندانست به چشمان تو مستم ازعشق ملول […]

مهر 21
شعر ققنوس – فاطمه مقیم هنجنی

الا یا ایها الســاقی چه بگــریزم زغــم هردم که غم صاحبدل است برما؛ زندبردل قدم هردم چو از خاطر بشویم ردِ غم بر باد بسپارم شبیخون می زند برما؛کند بر دل ستم هردم فغان بردل؛ کنم شکوه به بختِ خفته برخوابم مزن برعهدیارتکیه چوباد رقصان شوم هردم غم گیتی ؛گَرَم برتــن هزاران آتـش اندازد من […]

مهر 20
شعر پاییز – فاطمه مقیم هنجنی

بعد از بهار سبزت آمد پدید پاییز ازهر طرف خزان بود هی می وزید پاییز هردم صدای تدبیر از گوشه ای درآمد بازم سکوت جانان آخر رسید پاییز غم بر نگاه عاشق پرمی کشید ،آتش گم کرده راه خود را این ناامیدپاییز برگی فتاده بر آب چَشمی چکید،بارید خشکیده شده دلی باز غم آفرید پاییز […]

مهر 20
شعر یاربی وفا – فاطمه مقیم هنجنی

با یار بی وفا چه توان گفت ز حال خویش ما در هوای یار گذشتیم ز خیال خویش هرشب زغم هجرش نخوابیدیم تا سحر آواره گشته ایم زفراقش به فال خویش سوخت جان وتن؛شکست ساز دل؛درهوای عشق دل بریدیم ز آرزوهای محال خویش تمام برگ های غزل ریختیم به پای او اشک ها ریختیم وشعرهاسرودیم […]